زندگی نامه
در کودکی سایه پدر را از دست داده و تحت سرپرستی مادر و برادر بزرگم: «ملاّغلام سخی» قرار گرفتم. مادرم که در اصل یک ملاّزاده بود، دوست داشت من نیز مانند پدر و دو برادرش که همگی ملاّ بودند؛ کتاب دینی بخوانم و ملاّ شوم. از این رو مرا جهت فراگیری قرآن کریم پیش آخوند مکتب فرستاد و توصیه کرد؛ در کنار قرآن، دیوان خواجه شمسالدین حافظ شیرازی را نیز بیاموزم. اشعار حافظ خیلی زیبا بود و من جذب آن گشته و بیتهای آن را حفظ میکردم و با صدای بلند میخواندم و لذت می بردم.
بهار 1356، با شوق و ذوق ثبت نام کردم تا در مدرسه دولتی درس بخوانم. میان هم کلاسیها، وضع درسی من بد نبود. شاگرد خوش ذوق و سرزنده نشان میدادم. از این رو معلمان از من رضایت داشتند به گونه ای که عنوان «کپ تانی» را به من دادند. و این افتخار بزرگی برای من بود که توانسته بودم گوی سبقت را ربوده و به عنوان کپ تان انتخاب شوم. اولین بهار تحصیلی را پشت سرگذاشته بودم که کودتای هفت ثور 57 توسط حزب خلق، با حمایت شوروی سابق، به وقوع پیوست. این کودتا به انقلاب و تحول عظیم در افغانستان منجر گشت. زیرا مردم آن را قبول نداشتند و علیه آن دست به مبارزه و جهاد مسلحانه زدند. افغانستان در این انقلاب، سه دهه جنگ را پشت سرگذاشت. جنگی که دهها سال کشور را به عقب برگرداند و وضع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را بهم ریخت. آنگونه که مدارس تعطیل، شهرها نا أمن و مردم فلج شده بودند؛ نوجوانان و جوانان از ادامه تحصیل باز مانده و راه نجات برای آنان وجود نداشت مگر آنکه به خارج از کشور مهاجرت می کردند. در این میان مادرم به من کمک کرد و راه کشور اسلامی ایران را نشان داد و گفت به آنجا سفر کنم و در حوزه علمیه قم درس بخوانم.
بهار 1362، همراه برادرم، عازم جمهوری اسلامی ایران شدیم اما نه به همین سادگی، بلکه با سختی هر چه تمام تر زیرا تمام راههای عبور و مرور در دست اشغالگران و مزدوران داخلی آنها قرار داشت. با این وضع، رنج سفر را به جان خریدیم و به هر ترتیبی شده خود را از طریق پاکستان به مرز جمهوری اسلامی ایران در «تفتان» رساندیم و در آنجا از سوی نیروهای مرزی ایران به عنوان پناه جو پذیرفته شدیم. براستی کار تحصیلی برای یک نوجوان کم تجربه آن هم در ملک بیگانه بسیار دشوار مینمود، خصوصاً اگر پول و امکانات کافی در اختیار نداشته باشد. و من فعلاً این گونه بودم. زیرا نه تجربه کاری داشته و نه پول کافی. از این رو برای کسب تجربه و تأمین مخارج، تصمیم گرفتم مدتی در ایران کار کنم. خوشبختانه پس از دو سال کار موفق شدم پاییز 1364، وارد حوزه علمیه قم شده و در خوابگاه هجرت، وابسته به جبهه متحد انقلاب اسلامی افغانستان رحل اقامت افکنم.
خدا را شکر، حالا مقداری پول و خوابگاهی در جوار کریم اهلبیت، حضرت معصومه (س) در اختیار داشتم. از این رو با فراغت بال و آرامش خیال، اقدام به فراگیری دروس مقدمات، نحو و منطق نمودم. پس از فراگیری این دوره، با این که هنوز جزء طلاب رسمی حوزه نبودم، اما با عزم راسخ و جزم قاطع به این که خداوند کمک می کند، گام به سطح بالاتر (فقه و اصول) نهاده و لحظهای به فکر انصراف از تحصیل نیفتادم و این در حالی بود که بسیاری از دوستانم متأسفانه بر اثر ضعف اراده و مشکلات فرار، منعزل شده ترک تحصیل کرده بودند!
پائیز 1373، یکی از سالهای آرامی برای من بوده است. زیرا در این سال توانستم در امتحانات «جامعة المصطفی» شرکت نموده پذیرفته شوم. به راستی که خداوند به موقع مرا دریافت. چونکه به تازگی ازدواج کرده بودم و از این لحظه به حمایت اقتصادی و بوجهای تحصیلی نیازمند بودم. تا سطوح عالیه را در ظل توجهات ولیعصر(عج) و همکاری جامعه و تلاش خودم، با موفقیت گذرانده و در سطح 4 حوزه، در رشته فقه و اصول، فارغالتحصیل شدم.
زمستان 1377، فراخوان خاطرهنویسی «ایران از نگاه من» را در تابلوی اعلانات مدرسه مشاهده کردم. این فراخوان را سازمان فرهنگ و ارتباطات بینالملل اسلامی داده بود. از آنجا که به نوشتن علاقه داشتم، تصمیم گرفتم در این فراخوان شرکت نمایم. از این رو نوشتهام را که امید چندانی به آن نداشتم ارسال کردم. مدتی بود که تقریباً موضوع را از یاد برده بودم، به من تلفن شد و به لحاظ این که مقالهام جزء آثار برتر شناخته شده و برنده جایزه گشته بود، دعوت به عمل آمد تا در همایشی که با حضور طلاب و دانشجویان خارجی در تهران برگزار میگشت؛ شرکت نمایم. خرسند بودم که برای اولین بار در جمع فرهیخته و باشکوهی شرکت میکردم و اثرم نیز به نمایش گذاشته شده و جایزه می گرفت!. به هر روی این موضوع باعث شد تا با اعتماد به نفس، دست به قلم برده در کنار تحصیل، به امر پژوهش و تألیف و کارهای فرهنگی نیز بپردازم. اگرچه از لحاظ علمی در حدی نیستم که افتخار کنم ولی خوشحالم که تا این حد پیش رفتهام. امیدوارم با تبلیغ و تبیین و تألیف معارف دین، بتوانم فرد مفیدی برای جامعه دینی باشم.